91/10/21
12:46 ع
راز سجده ی طولانی سجده اش طولانی شده بود. تعجب کردیم. نماز جماعت و این سجده تا بهحال از پیامبر ندیده بودیم گفتیم شاید وحی نازل شده. نماز که تمام شد جلورفتیم علتش را پرسیدیم. فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بود. دلم نیامد او را پایین بیاورم منتظر ماندمخودش پایین بیاید. گفتیم : یا رسول الله با دیگران اینطور رفتار نمی کنید. فرمود: حسن ریحانه من است هر کس می خواهد به بهتر و مهتر بهشت نگاه کند به حسن نگاه کند. خدا دوست داران تو را دوست دارد از کوچه ها می گذشتیم. حسن را دیدیم. بازی می کرد. پیامبر قدم هایش را تندتر کرد . رسید نزدیکش . دست هایش را باز کرد ، می خواست بغلش کند . او اما به این طرف و آن طرف می دوید . پیامبر هم به دنبالش ؛ هر دو می خندیدند .او را گرفت .دستی کشید روی سرش ، بوسیدش . فرمود :" تو از منی ، من از تو . خدا دوست دارد هر که تو را دوست داشته باشد." پسر پیامبر شترعایشه برای شان شده بود بت پِهِنش را می بردند برای تبرک . می گفتند بوی مشک و عنبر میدهد . شتر را که می کشتند کار تمام بود و تکلیف جنگ هم مشخص . علی نیزه را داد دست محمد بن حنفیه ، دلاور عرب بود . رفت تا نزدیک شتر ولی نتوانست بکشدش.برگشت پیش پدر. علی نیزه را گرفت . داد دستحسن . صدای لشکرکه بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. صورت محمد قرمز شده بود . از پدرخجالت می کشید . علی آمد جلو ، سرمحمد را گرفت بالا : "محمدم شرمنده نباش . تو پسر منی ولی حسن پسر پیامبراست ." سپاه امام عده ای مسلمانان ظاهر نما آمدند برای دادن شعار. عده ای حریص و آزمند آمدند برای کسبغنائم عده ای از بازماندگان صفین آمدند برای کشتن معاویه عده ای متعصب قبیله ای آمدند، برای تسویه حساب های شخصی تعداد انگشت شماری شیعه همه با هم شدند سپاه امام. خیانت خواص عبیدالله پسر عباس، فامیل امام، اولین کسی بود که مردم را دعوت کرد به جنگ با معاویه. می خواست انتقام خون دوپسرش را بگیرد. شد فرمانده سپاه امام با دوازده هزار سرباز، تعهد داد. قسم خورد در حضور مردم. شبانه به سپاه دشمن پیوست، با هشتهزار سرباز. وعده ی ریاست و سکه های معاویه فریبش داد. شرایط صلح با معاویه - به کتاب خدا و سنت پیامبر عمل کنی. - ولیعهد انتخاب نکنی، حکومت بعد از تو از آن حسن و اگر نبود حسین است. - از علی جز به نیکی یاد نکنی. - یاران و شیعیان علی را امان دهی. - خطر و مزاحمت برای حسن بن علی وبرادرش ایجاد نکنی. این ها شرایط صلح بود با معاویه. زیر پا گذاشتن صلح - شیعیان را دست و پا می برید و به قتل می رساند. - توهین به علی بیشتر از همیشه شد. - دوستداران علی کافر شمرده شدند، مالشان غارت شد، خانه شان ویران. خودشان را شکنجه می دادند. - یزید ولیعهد معاویه شد. معاویه گفته بود بعد از صلح، عهدی را که با حسن بن علی بسته ام را زیر پا می گذارم. پیام تسلیت پیام تسلیت داده بودند برای امام ؛ دخترش از دنیا رفته بود برایشان نوشت : " دخترم رفت جایی که گذشتگان رفته اند ، آیندگان هم می روند." خوف از خدا رنگش پریده بود. صورتش هم زرد. بند بند بدنش می لرزید ؛ داشت وضو می گرفت . زردی صورت و لرزش زانوانش بیش ترشد ؛ به نماز ایستاده بود. چه شتر خوبی وارد اتاق شد. حسن و حسین را دید , نشسته اند بر پشت پیامبر . سواریشان می داد . گفت : بَه بَه , چه شتر خوبی دارید شما !!! پیامبر فرمود : "سلمان ! من هم سواران خوبی دارم " عزیز ترینها روز مباهله . قرار بود پیامبر و علمای نصرانی جمع شوند , دعا کنند تا خدا هر که را به حق نیست نابود کند . آمدند پیامبر را دیدند , آمده با علی و فاطمه و حسن و حسین ؛ عزیز ترین کسانش . گفتند :" اگر محمد برحق نبود جرات نمی کرد حسن و حسین را بیاورد , اصحابش را می آورد. اگر مباهله کنیم , یک مسیحی هم بر روی زمین نمی ماند." از مباهله خودداری کردند . هدیه ی خدا به مردم پیامبر بود و علی . ابوبکر و عمر و عثمانهم با عده ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر , حرفهایش را گوش می کردند . حسن از دور می آمد . پیامبر دیدش . فرمود : " حسن را ببینید ؛جبرئیل هدایتش می کند , میکائیل هوایش را دارد , پاره ی تن من است , پدرم فدایش شود." بلد شد . اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند . دستش را گرفت , آورد نشاندکنارش , نگاهش را از او بر نمی داشت . فرمود : " این پسر هدیه ای استاز طرف خدا برای مردم, بعد از من هدایتشان می کند , متولی کارهایم می شود , سنتم را زنده نگه می دارد . هر کس که قدرش را بداند و گرامیش بدارد مرا گرامی داشته , خدا او را رحمت کند ." دو درخت بهشتی آنشب که مرا به آسمان بردند , داخل بهشت شدم . درختی دیدم , بوی خوشی داشت . زیباییش مبهوتم کرده بود . میوه اش اما از خودش بیشتر . درخت دیگری هم دیدم . مثل قبلی . از جبرئیل پرسیدم : " این دو درخت از تمام درختان بهشت بهترند , نامشان چیست ؟" پاسخ داد :" یارسول الله ! اولی حسن است, دومی حسین." پیشگویی امام گاوی را می بردند تا ذبحش کنند . امامفرمود : " این گاو حامله است . پیشانی وسر دم گوساله اش هم سفید است." راه افتادیم , رفتیم پیش قصاب . سرش را که برید و شکمش را که شکافت , دیدیم گوساله ای با همان مشخصات در شکم دارد . برگشتیم . پرسیدیم :" پسر رسول خدا ! جز خدا هیچ کس نمی داند چه چیز در رحم هاست . حتی فرشته ها هم نمی دانند . تو چگونه فهمیدی ؟" فرمود :" چیزهایی که آنها نمی دانند , ما می دانیم ." 4004 در نُخَیله بود . با معاویه نشسته بودند زیر سایه چند نخل . معاویه پرسید:"شنیده ام که پیامبر به نخل که نگاه می کرده می گفته چقدر خرما دارد. درست هم می گفته . حسن, تو هم علمش را داری ؟ می دانی این نخل چند خرما دارد ؟!" ادامه دارد...