91/10/27
11:0 ع
تشرف اخوی آقا سید علی داماد... اخوی سید جلیل ، مرحوم آقا سید علی تبریزی داماد فرمود: اوقاتی که در پرکنههندوستان بودم ، روزی در منزل نشسته بودم .ناگاه زن مجلله ای ،وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را کنار زد و صورتش را به من نشان داد.دیدم زنی است جوان و در نهایت حسن و جمال که شدیدا لاغر است .آن زن گفت : علت لاغری من این است که گرفتار یکی از اجنه شده ام .او مرا به این حالت رسانده است . من برای رهایی خودم چاره ای ندیدم ، جز آن که به شما متوسل شوم ، به خاطر این که سید و از دودمان پیغمبرید. بـعـد از صحبتهای این زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآیة الکرسی را قرائت کن ، او از تو فرار خواهد کرد.گفت : آیة الکرسی را بلد نیستم .مدتی زحمت کشیدم تا بالاخره آیة الکرسی را به او تعلیم دادم . بعد از چند روز آمد و اظهار تشکر کرد کهبه برکت این آیه مبارکه ، هر وقت او نمایان می شود و آن را می خوانم ، از شرش خلاص می شوم .مـدتـی از ایـن جـریان گذشت .روزی دیدم چیز سیاهی مانند قورباغه به سقف اتاق مسکونی منچـسـبـیـده و کم کم رو به پایین می آیدوهمین طور بزرگ می شود، تا آن که به سطح اتاق رسید. ناگاه دیدم هیکلی عجیب و هیولایی غریب است که من ازدیدنش به وحشت افتادم . با صدایی رسا و با تندی و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعلیم آیة الکرسیبه محبوبه ام او را از من جدا کردی و بالاخره تو را خواهم کشت . مـن شـروع به خواندن آیة الکرسی نمودم . ناگاه آن هیکل عجیب ، کم کم کوچک شد، تابه صورت اول برگشت و ناپدید شد. چـنـدین مرتبه به همین کیفیت به سروقت من آمده و قصد کشتنم را نمود، اما من باخواندن آیة الکرسی از شر او نجات یافتم .تا آن که روزی برای تفریح از شهر خارج شدمدر آن نزدیکی جنگلی بـود وقتی نزدیک جنگل رسیدم ، ناگاه اژدهای عظیم الجثه ای از بین درختان بیرون آمد و فریاد زد: مـن هـمانجن هستم و الان تو را هلاک می کنم.ببینم کیست آن که تو را از چنگ من رهایی بخشد؟ تـا ایـن کـلام را از او شـنـیـدم فـورا ملهم شده و متوسل به ، فریادرس بیچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان ، حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گردیدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.تـا ایـن جمله از دهانم خارج شد، جوان سیدی را که عمامه ای سبز بر سر و تبری دردست داشت ، مقابل خوددیدم . آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: این اژدها رابکش .عـرض کـردم : مـولای مـن ، از تـرس و وحشت در اعضای خود رمقی نمی بینم ، چه رسدبه آن که بتوانم تبر را به کار گیرم .در این جا خود ایشان نزدیک رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم کوبید و به درک فرستاد.بعد هم فرمود: برو که از شر اوخلاص شدی . سؤال کردم : شما که می باشید؟ فرمودند: تو چه کسی را به کمک خواستی و به که متوسل شدی ؟ عرض کردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم.فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان.بعد هم از نظرم غایب شدند.من هم خداوند متعال را به خاطر این نعمت بزرگ ، بسیار شکر نمودم کمال الدین ج 2، ص 204، س 25