91/11/3
1:36 ص
درس اول : مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟ پیرمرد: معلومه که نه! - چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگهبه من ساعت رو بگین؟! - یه چیزایی کم میشه و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه - ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟! - ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟ - خوب... آره امکان داره - امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی - خوب... آره این هم امکان داره - یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارفو ادبی که من به جا آوردم باعث بشهکه تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوشطعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده - آره ممکنه... - بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد - لبخندی بر لب مرد جوان نشست - در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما! - مرد جوان از تجسم این موضوع باز هملبخند زد - دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای وپس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج کنه - مرد جوان همچنان نیش لبخندش بازترشد - یه روزی هر دوتاتون میاین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه عروسیتون اجازه می خواین - اوه بله... حتما و تبسمی عاشقانه بر لبانش نشست - پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... می فهمی؟! و پیرمرد با عصبانیت از مرد جوان دور شد ... نتیجه اخلاقی : درسته با مـوبــایــلت راحت زندگی می کنی ولی ساعت مچی بینوا هم شاید یه روزی برات شانس بیاره! درس دوم : صدای راننده وانت بار که داد میزد"هندونه به شرط چاقو بخور و ببر، جیگرتو حال میاره هندونه" رو شنیدیم. گفتم: زن، جون هر کی دوست داری بی خیال شو. اصلا بزار برم واست دو تا هندونه قرمز بگیرم بخوری جیگرت حال بیاد. اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود. سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و پیش خودم گفتم حیف که مجبور بودم فقطبا تو ازدواج کنم. زن از تو یه دنده تر وجود نداره ... در حالی که برگهای دور کمرش رو مرتب میکرد و دستاش رو توی هوا تکون میداد گفت: همین که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه، اصلا اگه به حرفم گوش نکنی مجبوری امشب رو تنها بخوابی! گفتم: آخه زن تو که منو بدبخت میکنی حداقل به بچه هامون رحم کناونا چه گناهی کردن که تا آخر عمر باید تاوان گناه تو رو پس بدن. اینو که گفتم شروع کرد به جیغ و داد کردن که تو اصلا به من اهمیت نمیدی تو برای من ارزش قائل نیستی... تو با من مهربون نیستی و… گفتم باشه اصلا هر چی تو بگی. باهزار زحمت از یه درخت سیب بالا رفتم و یه دونه سیب چیدم و دادم بهشو گفتم بگیر حوا جونم اینم سیب دیگه چی میگی؟! اما چشمتون روز بد نبینه… همینکه اولین گاز رو زدیم خدا با اردنگی مارو انداخت اینجا تازه از اون بدتر اینکه وقتی به حوا میگم ببین چه بلایی به سرم آوردی با کمال پر رویی میگه: ببین مردهای مردم چه کارا که واسه زنشون نمیکنند از ماشین پژو گرفته تا تور آنتالیا واسه زنشون فراهم میکنند... من در حالی که دهنم باز مونده بود داشتم به این فکر میکردم آخه جز ما دوتا که زن و شوهری وجود نداشت که حوا این حرفهارو میزد !!! نتیجه اخلاقی : شاید آدم اون موقع نمی دونست ولی بد نیست به این واقعیت پی ببریم که این حرف ها ریشه ژنتیکیداره و توی دهان همه زن های عالم وجودداره! درس سوم : من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال این بود: "نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟" من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟ من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بیجواب گذاشتم. درستقبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوبمیشود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن بهآنها باشد. نتیجه اخلاقی : نباید هیچگاه فراموش کنیم که دنیای اطراف ما را فقط آدم های مهم نمی سازند تا در خاطر ما بمانند!