خاطرات شهید دکتر مصطفی چمران
می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم. به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم. درست قبل از انتخابات، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.
92/4/5
12:36 ع
خاطرات شهید دکتر مصطفی چمران
وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین." بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.
خاطرات شهید دکتر مصطفی چمران
می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم. به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم. درست قبل از انتخابات، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.
(ادامه ی پست پایین)
غروب بود و هوا نیمه تاریک، مسیحا از آینه بهشون نگاه میکنه یعنی در اصل به مانیا نگاه میکنه! نیلوفر از تو آینه اخم شدیده مسیحا رو میبینه! حالا چرا اخم کرده این! ای بابا!-نیلوفر: آقا مسیحا ی کوچه پایینتره خونشون،مسیحا ب همون سمت میره... با راهنماییه نیلوفر جلو درشون توقوف میکنه و پیاده میشه درو براشون باز میکنه تا نیلوفر بتونه راحتتر ب مانیا کمک کنه پیاده بشه! مانیا تا اونموقع یک کلمه هم با مسیحا حرف نزده بود!درواقع خجالت میکشید! ب کمکه نیلوفر از ماشین پیاده میشه و روبروی مسیحا قرار میگیره،سرشو میندازه پایین،دوطرفه چادرشو محکم میگیره تو مشتاش،باصدای گرفته میگه: خیلی... ممنون... - ی نفسه عمیق میکشه و به نیلوفر میگه: میشه کلیده منو از تو کیفم بدی؟ نیلوفر کلیدو میده دسته مانیا،مسیحا دستاشو گذاشته تو جیبای شلوارشو وایساده اونجا تا مانیا بره تو خونه بعد از اونجا بره! مانیا تا میخواد کلید بندازه در باز میشه... سرشو بلند میکنه... نفسش بند میاد! با همون صدای گرفته و صورت رنگ پریده جیغ میزنه: دادااااشی! و میره تو بغله داداشش! سفت همدیگرو بغل میکنن! اشک تو چشمای هر دو جمع میشه هر دو تند و تند ابرازه دلتنگی میکنن! نیلوفر محوه این صحنه شده-مسیحا آروم و ناباور میگه: مانی...
ادامه دارد...
*"..."*
قسمت 7
درمانگاه- مانیارو خابوندن رو تخت بهش سرم وصل کردن-نیلوفرومسیحا هم وایسادن کنارش-مسیحا خیره ب صورت مانیا نگاه میکنه-نیلوفر به مسیحا شک کرده! آخه کی اینکارارو میکنه واسه ی آدم معمولی! آهی میکشه و مسیحارو صدا میکنه: آقا مسیحا؟ آقامسیحا؟ دستشو جلو صورته مسیحا تکون میده مسیحا منگ به سمته نیلوفر برمیگرده- نیلوفر: آقا مسیحا ممنونم واقعا نمیدونم چی بگم؟ تا همینجاشم کلی زحمت کشیدین ببخشید شمام انگار خسته ب نظر میاین تشریف ببرید من خودم وقتی مانیا ب هوش اومد میبرمش خونشون مرسی-مسیحا: نه همینجا می مونم سرمشون تموم شه من میرسونمتون-نیلوفر: آخه... -مسیحا دستش رو تو هوا تکون میده و درحالی ک داره از اتاق خارج میشه میگه: من همین بیرونم هروقت سرمشون تموم شد بگین بیام-و درو آرام میبنده... نیلوفر دیگه داره مطمئن میشه ک یه چیزی این وسط هست! یه چیزی که همه چیرو خراب میکنه! دلش گواهی بد میداد!! آروم زیره لب میگه: خدایا خودت ب خیر بگذرون نذار اون چیزی ک من فکر میکنم بشه! مانیا طاقتشو نداره!
یک ساعت بعد-داخله ماشینه مسیحا-مانیاونیلوفر عقب نشستن-نیلوفر دسته مانیارو گرفته دستش،مانیام سرشو گذاشته رو شونه ی نیلوفرو چشماشو بسته
(ادامه در پست بالا)
...و آبی....
..
....میگـــــــــــــــــن وقتـــــــــــــــــی "" دلــــــــــــت "" پیـــــشٍ یه
.......
...........""دلــــــــــــــــــــــداره""
..
...اون "دلــــــــــــــــــــــــــــــــــش " .
....
.........پیـــش یـه " دلـــــــــدار " دیــــــــــــگه ست....
.....
.
خداوکیلی هرکی حاضره خودش بمیره و جون بده، ولی از دست دادنِ خــــــــــــــــواهرشو رو نبینه لایک کنه ....
واسه سلامتی همه خواهرها هم صلوات بفرست
یک جمله زیبا از طرف خدا:
قبل از خواب دیگران را ببخش و من قبل از اینکه بیدار شوید شمارا بخشیده ام...
می خواست برگرده جبهه. بهش گفتم: «پسرم! تو به اندازه سنّت خدمت کردی، بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند.» چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست. وقت نماز که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم. دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد. خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: «این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا، نماز بخونند.» دیگه حرفی برا گفتن نداشتم. خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطق من رو داد.
شهید سعید با روح
در سمت توام....دلم باران....دستم باران....
دهانم باران....چشمم باران
روزم را با بندگی تو پاگشا میکنم،
هر اذانی که می وزد پنجره ها باز میشوند،یاد تو کوران میکند
هر اسم تو را که صدا میزنم،ماه در دهان هزار تکه میشود
کاش من همه بودم،با همه دهانها تو را صدا میزدم
کفشهای ماه را به پا کرده ام،دوباره عازم توام
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست...
زندگی همین حالاست...
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
کاش سر در بهشت کسی باشد که بپرسد : آدمی یا فرشته ؟ و من با صدای ضعیفم که رو به بی صدایی رفته بگویم :
زنم … و این بار همه نگاهم کنند …
نه بخاطر موی بلندم …
نه چشمان معصومم و نه لرزش صدایم …
بلکه به خاطر روح خدا که در من دمیده شده و همیشه تحسین کنند شجاعت … صداقت… وفا… و نجابتم را در آن کره ی خاکی !
تند رفت کودکی های من با آن دوچرخه ی قراضه اش که همیشه ی خدا پنچر بود …
اگه خورشید قدر خوبی هاتو ندونست؛
ناراحت نشو،از پشت کوه اومده،حالیش نیست!
ما که حالیمونه... !
سر سفره که رفتی شکم نگه دار
خانه ای که رفتی چشم نگه دار
سرسجاده که رفتی دل نگه دار
و...نگه دار!!
توىِ "زنـــدگـیت"
جــزءِ اون دسته از اَفـــ ـــرادى باش که :
اگه یکی از پُشت چشماتو گرفت ،
فقط یه نفر تو ذهــــــــــــنت بیاد ،
نه چــــــــــــند نـــــــــــــفر ....!